گزارشی از دیدار مهناز افشار و قربانی حادثه اسیدپاشی و آخرین مصاحبه آمنه بهرامی قبل از سفر درمانی به اروپا
نفسنفس زنان به درگاهی طبقه چهارم رسیدهایم. خانواده «بهرامی» منتظر ما هستند. صبح خبرشان کردهایم که با مهناز افشار میآییم. خانم افشار، تازه از سفر حج برگشته بود و پیدا کردنش به معجزه میماند، اما همان پشت تلفن تا به او گفتیم، سخاوتمندانه پذیرفت. ۲۴ ساعت بعد، در گوشه خلوت از غرب تهران هستیم و تا برسیم بالا، تصاویر آمنه اتوماتیک در ذهنمان مرور شده. تصور ما خانهای است با چشمهای غمگین و صورتهای سرد؛ خانه آدمهای مصیبتزده و ناامید. چه اشتباهی!
********
اینجا گوشهای از دنیاست. زنی در حلقه خانواده و بستگان و دوستان نشسته و داستان زندگیاش را تعریف میکند. زن، زمین خورده و برخاسته. چشم خانههایش خالی است، اما وقتی کنار خانم افشار مینشیند، رویش به اوست. صدایش زیباست و سلیس حرف میزند؛ شمرده و مسلط. گل را که دست میگیرد، شاخههای رز سفید را لمس میکند و میگوید: «چقدر خاص است!» او زنی است در گوشهای از دنیا. دنیایی که به دست غیر سیاه شد. با این حال، او زیر درخت سبز و زیبای ذهنش هنوز میتواند به چیزهای زیبا فکر کند؛ چیزهایی مثل «آبشارهایی از رنگینکمان یا نان خامهای.»
********
یکی، دو ساعتی گذشته. روی پشتبام مشغول عکاسی هستیم. خانم افشار که تازه باتریهایش را در مکه، (به قول خودش مرکز انرژی جهان) شارژ کرده، رنگ لباسش را برای آمنه توضیح میدهد. ما از لبه پشتبام بیرون را تماشا میکنیم. یک دکل برق بزرگ و یک پارک سرسبز زیبا، قاب تصویر را پر کردهاند. علی زارع که از تماشای عکسهای قبل از اسیدپاشی منقلب شده، دوست دارد دکل را به عنوان نشانهای از خشونت شهر وارد عکس کند، اما لبخند و سرخوشی سوژهها، قویتر است. مردم از ساختمانهای اطراف ما را تماشا میکنند و چشمهایشان پر از صدای اوست. او. «آمنه بهرامی».
میترسیدم به صورتم دست بزنم
درست همان شب حادثه، پزشکان چشم چپ من را جواب کردند، یعنی آب پاکی را روی دستم ریختند که دیگر بینایی در کار نیست. برای بینایی چشم راستم هم باید منتظر زمان میماندم. من از همه جا بیخبر بودم و مادرم هم ترجیح که نه، شاید بهتر باشد بگویم جرات گفتن این موضوع را به من نداشت. فقط مدام دلداریهای افراد دور و نزدیک را میشنیدم که آمنه نگران نباش شاید راهی پیدا شود که تو هم ببینی. صداها را میشنیدم و به خاطر تصویرهای محوی که هنوز با تهماندههای چشم راستم میدیدم اصلا این حرفها را نمیفهمیدم. یعنی حتی ثانیهای این تصور که باید برای همیشه چشمم را روی دنیا ببندم سراغم نیامد. امیدوار بودم و دلخوش به همان تصویرهای محوی که مدام جلوی چشمم رژه میرفتند.خیلی وقت بود که حتی دست به صورتم نزده بودم، چون میترسیدم هیچ چیز سرجایش نباشد. از اینکه بینی و دهانم را لمس نکنم میترسیدم.